هموطن قضاوت کن

۹.۰۴.۱۳۹۰

دو چیز برای ملت تغییر نکرده؛ چماق خوردن و چادر کشیـدن!

در حکومت رضاخان چادر را از سر زنان به‌زور چماق پس می‌کشیدند(کشف حجاب)در این حکومت چادر را به‌زور چماق به سر زنان می‌کشند(حجاب برتر)سوالم اینه: حکومت‌ جابجا بوجود اومده! یا مردم پس و پیش بدنیا اومدن؟... ولی جای شکرش باقیه که دو چیز برای ملت تغییر نکرده؛ چماق خوردن و چادر کشیـدن! اعراب با ورود به کسری و غنایم آن شروع به غارت کردن ....گویند فرق بین نمک و کافور راهم نمی دانستند.....حتی بعضی فکر میکردند که نقره از طلا با ارزش تر است.....گفته اند عربی یاقوتی به هزار دینار فروخت گفتند چرا ارزان فروختی گفت از هزار بیشتر اگر میدانستم همان می گفتم.......یا فرش مهستان را به مدینه فرستادند و از بزرگی فرش در مدینه مکانی یافت نشد که فرش را در آنجا بیندازند و در آخر فرش را پاره پاره کردند و بین سران قوم تقسیم کردند.
کتاب دو قرن سکوت _ عبدالحسین زرین کوب

۹.۰۳.۱۳۹۰

مرد کور و روز نامه نگار

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

تعصب از بدترین آفات شناخت و درک حقیقت است!


تعصب از ریشه عصب و عصبانیت به معنی تشدد خشونت و جزم اندیشی و بر خلاف تسامح و مداراگرایی می باشد. شخص متعصب نمی تواند اندیشه و تفکر مخالف خود را ولو این که منطبق بر منطق و استدلال و عین حقیقت باشد بپذیرد!شخص متعصب همواره بر حق بودن خود و باطل بودن دیگران اصرار می ورزد! مولوی جلالدین محمد بلخی تعصب را در مثنوی معنوی خود چنین بیان کرده میگوید.مولوی این سخن را در قصه اختلاف مردم که در شناسایی فیل که در یک تاریک خانه بوده و جهت شناسایی آن هر یک از مردم با لمس جزئی از بدن آن، او را به زعم خود تعریف می کرده در دفتر سوم مثنوی خود چنین بیان می کند: پیل اندر خــــــــــانۀ تاریـــــک بود / عرضه را آورده بودندش هُنـود / از برای دیدنش مردم بـسی / اندر آن ظلمت همی شد هرکسی / دیدنش باچشم چون ممکن نبود / اندرآن تاریکیش کف می بسود / آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد / گفت همچون ناودان است این نهاد / آن یکی را دست برگوشش رسید / آن به او چون بادبزن شـــــد پـدید / آن یکی را کف چو برپایش بسود / گفت شکل پیل دیدم چون عمــود / آن یکی برپشت او بنهــــاد دست / گفت خود این پیل چون تختی بد است / همچنین هر یک به جزوی که رسید / فهم آن میکرد هر جــــا می شنید / از نظر گه گفت شان شد مختلف / آن یکی دالش میگفت وان دیگر الف / در کف هر کس اگر شمعی بدی / اختلاف از گفت شان بیرون شـــــدی / در نتیجه از حکایت مثنوی چنین معلوم می شود که تعصب در اصل ریشه در جهالت و نادانی داشته که مولوی بعد از بیان ریشه اصلی تعصب در ادامه به مقصد و مرام خود باز می گردد و می گوید: هوش را بگذار و آن گه هـــوش دار / گوش را بربند وان گه گوش دار / نه نگویم زان که خــــامـــی تــــو هنوز / در بـــهاری تو ندیدستی تموز / این جهان همچون درخت است ای کرام / ما برو چون میــــوه هـــای نیم خام / سخت گیرد خام ها مــر شـــــاخ را / زان که در خامی نشــــایــد کاخرا / چون بپخت و گشت شیرین لب گزان / سست گــیرد شـاخ ها را بعد ازآن / چون از آن اقبال شیـرین شد دهـــان / سرد شد بر آدمی مــــلک جـــهان / سختگیری و تعـــصب خامی است / تا جنینی کار خـــــون آشـــامی است / مولوی در این حکایت، شخص خام و متعصب را به میوه های ناپخته و خام شبیه می داند که هنوز به پختگی کامل خود نرسیده است. از این جهت مانند میوه های ناپخته که شاخ های درخت را محکم گرفته وخود را به آن چسبانیده و جدایی از شاخ های درخت را نابودی خود فکر می کند. شخص متعصب هم نظیر آن است و بر خلاف میوه هـــای پـــــخته و رسیده که وابستگی خود را به شاخ های درخت دیگر احساس نمی کنند که مولوی میوه های پخته را چنین وصف می کند و می گوید: چون بپخت و گشت شیرین لب گزان / سست گیرد شاخ ها را بعد از آن / انسان وارسته و عاقل از نظر مولوی ماننده میوه های پخته است که به زرق و برق های ظاهری و روش های غلط و نادرست اصرار نمی ورزد و زمان اثبات حق آن را می پذیرد و در ادامه، انسان پخته را مانند میوه پخته چنین وصف می کند: چون بپخت و گشت شیرین لب گزان / سست گیرد شاخ ها را بعد از آن / چون از آن اقبال شیرین شد دهان / سرد شد بر آدمی ملک جهان / سختگیری و تعصب خامی است / تا جنینی کار خون آشــــامی است!